تولد ...

در خودم پیچیدم . در افکارم غوطه ورم . جز ضربان قلب تو هیچ صدایی رو نمی شنوم . تاریکی توام با رنگ من رو در بر گرفته . به حبابی که در اون غرقم نگاه میکنم . و به دنیایی فکر میکنم که فقط اون رو می شنوم . صدای تو و صدها صدای دیگه . به همتون عادت کردم . همتون رو می شناسم . این روزها رفتارتون عوض شده . انگار که اتفاق خاصی قرار بی افته . ترس خاصی من رو در بر گرفته . دوست ندارم به فردا فکر کنم . به روزهایی که قراره بیاد . به فردایی که من درش قراره متولد بشم . به دیوارهای حباب کوچکم چنگ می زنم . چقدر این روزها برام سخت می گذره . با خودم می پیچم و دیوارهای حبابم رو محکم تر می گیرم . نمیدونم ناراحتیم رو چطور نشان بدم . با مشت بهش می کوبم . بهش لگد می زنم . و اشک می ریزم . بی تابم . بی جهت . خسته ام . نمیدونم . احساس گنگی دارم . صدای طپش های تو هم بلند تر و تند تر شده . ترس تمام وجودم رو گرفته . منتظرم که از هر طرف به من حمله بشه . می خوام فرار کنم . می خوام خودم رو پنهان کنم . اما جایی نیست . تو را صدا میکنم . می خوام از حباب کوچک بیرون بیام . بی تابی میکنم . فریاد می زنم . به هر طرف که می تونم لگد می زنم . با مشت به دورو برم می کوبم . انگار همه چیز به دهان باز کرده . همه در حال فریاد زدند . می ترسم . می ترسم . ولم کنید . به هر طرف که می چرخم موجودات هول انگیزی می بینم . صورت های زشتی که هر کدام چهره ایی از شبحی دیوی ابلیسی بس کریح . ( گنگ و پرکینه فرو خفته مرا بر سر راه ... )

اشک می ریزم و سعی میکنم خودم رو نجات بدم . روزنی می بینم . به سمتش هجوم می برم . اونقدر با شتاب که حبابم ترکید . به عقب بر میگردم . از شدت ترس جیغی می زنم و اشک ریزان به بیرون می جهم .

....

تا مدت ها نمی تونستم بفهمم چی شده  و کجا هستم . هر از گاهی چشمانم رو باز می کردم تصاویر گنگی می دیدم که هیچ کدام برام قابل درک نبودند .

....

چشمانم رو بسته بودم . به سختی . و با تمام توانم . نمی خواستم هیچ چیزی رو ببینم . هیچ کسی رو . به صداها گوش می دادم . دلم می خواست به حباب کوچولوی خودم بر گردم . چقدر دلم برای حبابم تنگ شده بود . نا خود آگاه شروع به گریه کردم . دلم می خواست انقدر فریاد بزنم که بمیرم . من اینجا رو دوست نداشتم .

حس کردم در آغوش کسی هستم . اول سرم رو بر گردوندم . حتی نمی خواستم صدام کنه . نوازشش رو به روی گونه هام حس می کردم . داشت با من حرف می زد . صداش برام آشنا بود . من این صدا رو می شناختم . تشویقم می کرد که چشمام رو باز کنم . نمیدونستم چکار کنم . هم می ترسیدم هم احساس خوبی داشتم به این صدا . من به خودش چسباند . وقتی صدای قلبش رو شنیدم آرام شدم . این صدای قلب تو بود . باورم نمی شد . پس تو هم اینجایی . چشمانم رو باز کردم . به من خیره بودی . لبخندی زدی . مست بودم . مست .

و تو . چه مهربان . و چه آرام . نرمی نگاهت نوازشم می کرد .و من مست زیبایی تو . مهر تو . چقدر تو رو دوست داشتم . و چقدر در آغوشت احساس امنیت می کردم . خودم رو در عشق لایزالی حس میکردم .

 رقص مهر . بستر شوق . دست نیاز . نمیدونم نیاز من یا تو . ولی هر چه بود نه عاشق پیدا بود نه معشوق . من از شوق نگاه تو عاشق بودم و تو از مستی من .

بازی تیله های


شب است و سکوت تاریک همه برون و درونمو پر کرده ست  . نشسته ام و می نویسم . نمیدونم برای خودم یا برای کسانی  که نمی دونن خودشونو و البته منو .

تیله ای جدا افتاده ام .

کودکی مفروض . به خطا و هوس آلود انداختمون به سمت چاله ای که ندیمه ها این گوشه حیاط کندند .

به امید که بی افتیم داخلش و مال اون بشیم که ببره بازی رو . اما واقعا این بازی مسخره رو از کی می خواهد ببره ؟ از کودکی دیگه ؟ از خودش ؟ یا از تیله هاش اصلا اون با کی بازی میکنه ؟ ...

شاید اونقدر مغروره که کسی رو بازی نمی گیره و فقط داره با چرکا و عرقای دستش حسابی روی کالبد شیشه ایشون نشست و خیسشون کرد و بوی گند عرقش عطر گلبرگای لطیف تیله ها رو کشت روی زمین به سمت چاله  میندازه تا ببره بازی رو اما واقعا این بازی مسخره رو از کی میخواد ببره ؟ از کودکی دیگه ؟ از خودش ؟ یا از تیله هاش چه خواهد کرد تیله ای چون من نمی خواهد به بازی گرفته بشه ؟

که نمی خواهد گردونده و پرتاب بشه ؟ که نمی خواد تووی چاله بیفتد تا مال کسی بشه ؟ چه خواهد کرد تیله ای چون من که نمی خواهد اصلا تیله باشه ؟

که نمی خواهد جای کودک باشه

که نمی خواهد جای چالک باشه

که می خواهد هیچ باشه و در عین حال هر باشه و همه

که می حواهد نباشه اما باشه ....

که می خواهد باشه اما نباشه ....

....

این متن برای من هم ارسال شده بود . یه دست نوشته گنگ از یک حالت خاص . از یک روح به پرواز در آمده در خلائی عظیم از تنهایی . پروازی در سکوت . معراجی در نیستی . یا عصیانی به جبر بودن . هیچ نمی دانم . هیچ                                                                     

به بهانه تولدم

یـــــازده ساله

چیزی که درباره تولد نمی دانند و هیچ وقت به آدم نمی گویند . این است که وقتی یازده ساله می شوی ده ساله هم هستی نه ساله و هشت ساله و هفت ساله و شش ساله و پنج ساله و چهار ساله و دو ساله و یک ساله هم . در سازدهمین سالروز تولدت که بیدار می شوی انتظار داری که حس کنی یازده ساله ای اما حس نمیکنی . چشم باز میکنی و می بینی که همه چیز کثل دیروز است با این تفاوت که امروز است . به هیچ وجه حس نمیکنی که یازده ساله ای . خیال میکنی ده سالت است . زیرا آن سالی که یازده ساله می شوی . مثل روزی که حرف احمقانه ای بزنی . آن بخش مر بوط به ده سالگی ات می شوی شاید یک روز بخواهی از ترس توی بغل مادرت بنشینی و آن بخش مربوط به پنج سالگی توست . شاید روزی که حسابی بزرگ  شده ای دلت بخواهد مثل سه سالگیت زار بزنی . ایرادی هم ندارد . این همان حرفی است که وقتی مادرم غمگین است و می خواهد گریه کند به او میگویم . شاید او هم حس می کند که سه ساله است .

پیر شدن یک جورهایی مثل پیاز است . یا حلقه های تنه درخت یا شاید مثل عروسک های چوبی من که توی شکم همدیگر جا می گیرند. یکی توی آن یکی . هر سال توی سال دیگر .یازده ساله شدن هم همین طور است . حس نمیکنی یازده ساله ای . یک روزه حس نمیکنی . چند روز طول میکشد حتی چند هفته . گاهی حتی چند ماه که تا پرسیدند بگویی یازده ساله ای . یازده سالگی را درست حس نمی کنی تا اینکه دوازده ساله می شوی . همین است دیگر .

فقط امروز آرزو میکنم که کاش یازده سالگی ام در درون من مثل پول خرده های توی قوطی حلبی چشب زخم تلق تلق صدا نمی داد . امروز آرزو میکنم که کاش به جای یازده سال یکصد و دو ساله داشتم . اگر یکصد و دو ساله بودم  وقتی خانم پرایس عرقگیر قرمز رو روی میز من گذاشت می دانستم چه حرفی بزنم .به جای اینکه مثل ماست وا برم و زبانم بند بیاد جوابش رو می دادم و می گفتم که مال من نیست . خانم پرایس می گوید : این مال کیه ؟ عرقگیر قرمز را بلند کرد که همه کلاس ببیند و گفت : این مال کیه ؟ یکماه است که افتاده توی رختکن . همه می گویند : مال من نیست مال من نیست . خانم پرایس می گوید : خوب باید مال یکی باشد . اما هیچ کس یادش نمی آمد . عرقگیر زشتی است که دکمه های پلاستیکی قرمزی دارد و یقه و آستین های آن وار رفته و می شود به جای طناب در طناب بازی از آن استفاده کرد . شاید مال هزار سال پیش باشد . حتی اگر مال من بود هم نمی گفتم مال من است . سیلویا سالدیوار بی شعور که از من لاغر مردنی خوشش نمی آید می گوید : فکر کنم مال راشل باشد .

عرقگیر زشت و کثیف مثل آن مال من نبود . اما خانم پرایس حرف او را باور میکند و آن را روی میز من می گذارد . دهانم را باز می کنم حرفی بیرون نمی آید . سرانجام با صدای ضعیفی که شاید مال چهارسالگی ام بود می گویم : نیست .... نمی دانم .... شما نیستید .. مال من نیست . خانم پرایس می گوید : البته که مال توست . یادم هست که یکبار آن را پوشیده بودی .

خوب او معلم بود و بزرگتر . پس راست می گوید و من دروغ . مال من نیست . نیست . اما خانم پرایس صفحه سی و دو را ورق می زند و مسئله ریاضی شماره 4 را حل میکند . نمیدانم چرا . اما ناگهان حالم منقلب میشود مثل آن بخش از من که سه ساله است و می خواهد از چشمانم بیرون بزند . که محکم می بندم و دندانهایم را محکم به هم فشار می دهم و سعی میکنم به یاد بیاورم یازده ساله ام – یازده ساله . امشب مامان برایم کیکی می پزد وقتی بابام به خانه می آید همه با هم تولد تولد تولدت مبارک می خوانند .

اما وقتی حالت تهوع از بین می رود و چشم باز میکنم بلوز قرمز عین کوه قرمز بزرگی جلو من بود . با گونیا بلوز قرمز را هل می دهم به گوشه میز تحریرم . مداد و دفار و پاک کن را تا می توانم از آن دور میکنم . حتی صندلی ام را کمی به سمت راست می کشم . مال من نیست . مال من نیست . نیست . فکر میکنم چقدر تا زنگ ناهار مانده . چقدر مانده که آن بلوز قرمز را از روی حصار مدرسه پرت کنم یا ان را روی پارکومتر کنار خیابان بیاویزم . یا آن را گلوله کنم و توی کوچه بیندازم . فقط وقتی درس ریاضی تمام می شود خانم پرایس با صدای بلند جلو بچه ها می گوید : خوب راشل بس کن دیگه  . می بیند که من بلوز قرمز را هل دادم به گوشه میزم و آنجا مثل آبشاری آویزان است اما من اهمیتی نمی دهم . خانم پرایس حسابی جوش می آورد و میگوید : راشل . همین حالا آن بلوز را بپوش و مسخره بازی در نیاور – « اما مال من ... » خانم پرایس می گوید : همین حالا ! این همان لحظه ای است که دلم نمیخواهد یازده ساله باشم . زیرا همه سالهای درون من به پشت چشمم فشار می آورند . ده سالگی نه سالگی هشت سالگی هفت سالگی شش پنج چهار سه دو یک و وقتی دستم را توی یک آستین می کنم  که بوی پنیر شور کیسه ای میدهد و بعد دست دیگرم را رد میکنم و با دست های باز می ایستم .انگار بلوز مرا می خاراند بلوزی پرب کثیف و پر از میکرب که مال من هم نیست ............

این همان موقعی است که همه چیزهایی که از امروز صبح در تنم پر شده است می پکد . از وقتی که خانم پرایش عرقگیر را روی میز من گذاشت و ول کردم . جلوی همهء بچه ها گریه میکنم . دلم می خواهد نامریی شوم اما نمی شوم . یازده ساله هستم و امروز یازدهمین سال تولدم است و مثل بچهء سه ساله جلوی همه گریه میکنم . سرم را می گذارم روی میز و صورتم را لای آستین های مثل دلقک ها پنهان میکنم . صورتم داغ است و آب دهانم سرازیر می شود تا اینکه دیگر اشکی تو چشم هایم نمی ماند و تنم در هق هق لرزاننده می لرزد و سرم درد می کند . درست مثل موقعی که شیر را با عجله می خورم . اما بدترین بخش ماجرا پیش از زنگ ناهار است . فیلیپس لوپس که بی شعور تر از سیلویا سالدیوار است می گوید : عرقگیر مال اوست !!!  آن را فوری در می آوردم و به او می دهم . فقط خانم پرایس خودش را می زند به آن راه . انگار نه انگار .

امروز یازده سالم است . کیکی هم هست که مامان برای امشب پخته  و بابا از سر کار می آید . همگی  آن را می خوریم . شمع و هدیه تولد هم هست و همه می خوانند : تولد    تولد   تولدت مبارک راشل . فقط خیلی دیر . یازده سالم است امروز . یازده   ده   نه   هشت  هفت   شش  پنج  چهار  سه   دو  یک   ....   اما دلم می خواهد صد و دو ساله شوم . دلم می خواهد هر چیزی باشم غیر از یازده ساله . زیرا امروز می خواهم دور شوم . خیلی دور مثل بادکنکی که نخ آن پاره شده مثل نقطه ء کوچک در آسمان . آنقدر کوچک که برای دیدن آن باید چشم تنگ کنی ....

                                                                                 از           

                                                                  ساندار سیسنروس

ترجمه : اسدا... امرایی

به نقل از روزنامه شرق

مورخ 16/ بهمن /1383

وقتی این قصه رو خوندم خیلی دلم گرفت  . یک جور خاص . چند روز بیشتر به تولد من هم نمانده  .دقیقا دو برابر سن راشل یازده ساله . امسال میشم بیست و دو ساله . بیست و دو  . بیست و یک . نوزده . هجده . هفده . شانزده . پانزده . چهارده . سیزده . دوازده . یازده . ده . نه . هشت . هفت . شش . پنج . چهار . سه . دو . و یک ساله هم هستم .

سلام

شروع یک سال دیگه ...



روزا همه شون مثل هم هستن ما آدما بینشون خط کشیدیم . اسم بخصوصی برای هر روز گذاشتیم و از هم جداشون کردیم . اونا رو قطعه قطعه کردیم و دسته دسته . هفت روز رو کنار گذاشتیم و هفته ساختیم و از سی تاشون یک ماه و از سیصد و شصت و پنج سالشون یک سال . و برای پایان سال جشن گرفتیم . واقعا که ما آدما چه گول می زنیم خودمونو با فریبهایی که خود ساختیم .


چه سود از این نو شدن و کهنه شدن سالها ؟؟ هماره چشمان تیزبین ما کهنگی و نوگی بیرون وجودمون رو می بینه و یک دم به درون پوسیده ی خویش نمی نگریم ....


همیشه ایام بر شما خوش .