4- گاهی دوست ندارم لبخند بزنم . حق ندارید من رو مجبور کنید . همتون به دورم حلقه زدید . از اینکه این صداهای مسخره رو در می آرید و من رو تا این اندازه تنزل می دید . عصبانی میشم . ابروهام رو به هم فشار می دم . به من نخندید . من لعبتک نیستم که به صدای شما بخندم و به قهرتون بخوابم . من از این صورتهای کج و کوله بیزارم ... از اینکه شما نمی فهمید من چه احساسی دارم دلم میگره . بغض میکنم و باز هم تو به سراغم می یایی . دستانت رو محکم می گیرم و به تو خیره میشم . پیشانیم رو می بوسی میگی هیچی نیست عزیزکم . بریم بخوابیم ....
5- گاهی دوست دارم گریه کنم . اونقدر که بمیرم . اون زمانهایی که شما دو تا هم با هم غریبه می شید . به چشمان غضب آلودتون نگاه میکنم و از دنیا بیزار میشم . صدای فریادهاتون مثل نعرهای شیرهای درنده ایی که من رو می ترسونن . من رو در خودم می کشند . تو برای پنهان کردن خودت من رو در آغوش می کشی و اون یکی دست عصیانش رو به من نشان میده . من موجود خود نخواسته ایی که محکومه به هستی جبر آلودی بس نفرت انگیز . گاهی دوست دارم انقدر اشک بریزم که بمیرم .... و تو هم به سراغم نیایی ....
سلام همسایه
مثل همیشه زیبابود....مرسی
سلام عزیزم...ببخشید متوجه تیتر پست قبلی ات نشدم قصد جسارت نداشتم..
به قول هیوا:
مگذار برای کچکترین چیزها که بزرگ مینمایند اشک به چشمانت بنشیند اشکها برای غمها و شادیهای بزرگ است
هر - گاهی - دنیای دیگری می طلبد... درست می گویید!
سلام... سپاس از اینکه فراموشم نکردین... و خوشحال از تنفس هوای نوشتههات... آرزومند روزهای پر از گریههای شوق و شادی...
برای آدمی مثل من خواندن دنیای زیبا و روان تو مثل یک تلنگر بود.یادم رفته میشود اینجور هم نوشت.بلف نمیزنم.باعث شدی خیلی فکر کنم.کاش میتوانستم برگردم به روزگاری که مثل تو مینوشتم.