ایوان نوبل خبرنگار بی بی سی در سن 37 سالگی در اثر تومور مغزی جان خود را از دست داد . اما شاید سئوال پیش بیاید چه اهمیتی دارد . شاید در ماه تعداد زیادی از خبرنگاران در اثر مرگ طبیعی از بین می روند . مرگ یک خبرنگار بی بی سی از چه جهت می تواند مهم باشد . در واقع صدها هزار مخاطب مطالب این خبرنگار را به طور مرتب دنبال می کردند . او تمام جزئیات مربوط به سرطان خود را به رشته تحریر در می آورد . همکارانش در بی بی سی درباره ستن ایوان نوبل می گفتند : ستون ایوان منشا و منبع الهام برای هزاران خواننده در سرتاسر جهان و همکارانش در بی بی سی بود . این خبرنگار به خود جرات داد یادداشت روزانه درباره مطلبی بنویسد که مردم از آن وحشت دارند. او در هر یادداشت خود به جزئیات بیشتری از بیماری سرطن می پرداخت و پرده از اسرار آن بر می داشت . چون خودش کنجکاو بود نور به همه جوانب این امر می انداخت و طنز را چاشنی آن می کرد و به بسیاری از همدردان خود جرات و شجاعت مقابله با این بیماری را می داد . ستون این خبرنگار از اوت 2003 آغاز شد و با مرگش در فوریه 2004 خاموش شد اما در تمام طول این مدت واکنش بسیاری از مردم بخصوص مبتلایان به سرطان را برانگیخت . خیلی از آنان پاسخ یا اظهارنظری برای نوبل می فرستادند ضمیمه مطالب نوبل می شد و مردم میتوانستند این اظهار نظرها را بخوانند . یادداشت های اون به صورت کتابی در خواهد آمد در پایان سال 2005 توسط انتشارات هادر منتشر خواهد شد . از ایوان دو فرزند برجای مانده است . جالب اینجاست که او به اتفاق همسرش بعد از تشخیص ابتلا به سرطان تصمیم گرفتند فرزند دومی هم داشته باشند . همین هم یکی از مهم ترین نشانهای این حقیقت است که ایوان با وجودی که از مرگش اطلاع داشت برای زندگی اهمیت ویژه ایی قائل بود ...
به نقل از روزنامه شرق
مورخ 29/11/83
تمام احساس هایم به خود فرو رفته گوش هایم به آوای برون ناشنوایند و در عمق زمزمه های جان تنها طنین توست که مرا می خواند . تنها طنین صوت توست که مرا می خواند به بودن به هستی دو گانه حیات . به احساس دو گانه عشق . عشق تو از بود آدمی و من حوا گونه
(( این حرف ها برای خودم ( من هرگز تو را دعوت به هیچ میوه بهشتی نخواهم کرد من هرگز سمبلی از وسوسه شیطان نخواهم بود ... )))
تو از سر تنهایی و من غربت .تمام رنگ ها و سازه های و نازها برای تو و من نیز برای تو ...
در این غربت رنگ های تو مرا می آزارند . سازه های تو مامن من نیستند غول وهم غربت اند . و نازهای تو سرود سردیست بر سر من ...
حیات من غربت است وصال نیست . من رنگ های خودم را می خواهم من سازه های خودم را می خواهم من ...
تو و تو در عمق غربت و غبطه من چشم بر من نا شناخته نهاده ایی . سر خم می کنم به افق . به چشمهای تو خیره می شوم . دو چشم سیاه و درشت . باز باز و ساده . ساده اما گنگ .
تو برای دست هایم نا شناخته ایی . دستانم را بر گودی گونه هایت می کشم . دستهایم را بر قوس ابروانت می کشم . به لبهای بسته ات چشم می دوزم . لبانت از هم باز می شوند . صدایی می شنوم . صدایی از جنس ندا . تو که را می خوانی ؟ سر بر می گردانم . در دنیای غربت من فقط من هستم و تو ... شاید در دنیایی تنهایی تو .. تو مرا می خوانی ؟ < من > کیست ؟؟ کاش می شناختم .
به طنین تو گوش فرا می دهم . موجی مرا در بر می گیرد . تمام قدرت این موج در گلوگاهم جمع شده . بغضی سنگین ...
تو فریاد می زدی و مرا می خواندی . می خواهی که بخوانم .چشمانم به تو خیره است و تصویر تو غوطه ور در حباب اشکهایم . تکلم نمی دانستم . مرا می خواندی اینبار با عجز تمنا ...
به چشمهای تو خیره می شوم . دستانت را به سمتم آوردی . همه رنگ ها و سازه ها و نازهایت را به من می بخشیدی . اما من دیگر آنها را نمی خواستم . این رنگ ها مرا می آزارند و این سازه ها مامن من نبودند .
دهان گشودم حس کردم تمام موج بغض بسته ام را رها کردم . آرامشی مرا در گرفت و تو را سرور . من تو را می خواندم تو را می خواندم به بودن به ماندن
تو را که دوست می دارم ..
نمی دانم تونستید حس من رو بشناسید یا نه . اینها نوشته های گنگیه از یک احساس گنگ . نمیدونم یک لحظه مکث شاید مثل تصاویر یک فیلم . یک روایت آدم و حوا گونه ... خودم هم نمی دانم . تو لحظات خاصی هر چه از ذهنم گذشت نوشتم برای شما ...
همیشه ایام بر شما خوش .
ـ
من مرغ آتشم ـ
می سوزم از شراره این عشق سرکشم
چون سوخت پیکرم
چون شعله های سرکش جانم فرو نشست
آنگاه باز از دل خاکستر
بار دگر تولد من
آغاز می شود .
و من دوباره زندگیم را
آغاز می کنم
پر باز می کنم
پرواز میکنم
....