قسمت هایی از اتاق آبی برای مریم عزیز...

 

ته باغ ما ، یک سر طویله بود . روی سر طویله یک اطاق بود ، آبی بود.
اسمش اطاق آبی بود (می گفتیم اطاق آبی) ، سر طویله از کف زمین پایین تر بود. آنقدر که از دریچه بالای آخورها سر و گردن مالها پیدا بود. راهرویی که به اطاق آبی می رفت چند پله
می خورد . اطاق آبی از صمیمیت حقیقت خاک دور نبود ، ما در این اطاق زندگی می کردیم. یک روز مادرم وارد اطاق آبی می شود. مار چنبر زده ای در طاقچه می بیند ، می ترسد ، آن هم چقدر . همان روز از اطاق آبی کوچ می کنیم ، به اطاقی می رویم در شمال خانه، اطاق پنجدری سفید ، تا پایان در این اتاق می مانیم، و اطاق آبی تا پایان خالی می افتد.
در رساله Sang Hyang Kamahayanikanکه شرح ماهایانیسم جاوا است . به جای mordaها در جهات اصلی نگاه کن . "فقدان ترس" در شمال است. مادر حق داشت که به شمال خانه کوچ کند . و باز می بینی "ترحم" در جنوب است. هیچ کس اطاق آبی را نکشت .
در بودیسم جای Lokapalaها را در جهات اصلی دیدم. رنگ آبی در جنوب بود. اطاق آبی هم در جنوب خانه ما بود . یک جا در هندوبیسم و یک جا در بودیسم. رنگ سپید را در شمال دیدم، اطاق پنجدری شمال خانه هم سپید بود . چه شباهتهای دلپذیری ، خانه ما نمونه کوچک کیهان بود ، نقشه ای cosmogoniqueداشت. در سیستم کیهانی dogonهای آفریقا ، جای حیوانات اهلی روی پلکان جنوبی است ، طویله ما هم در جنوب بود.
مار در خانه ما زیاد بود ، گنجی در کار نبود ، من همیشه برخورد با مار را از پیش حس کرده ام. از پیش بیدار شده ام. وجودم از ترس روشن شده است. می دانم که هیچ وقت از نیش مار نخواهم مرد.
در میگون ، یادم هست ، روی کوه بودیم ، در کمر کش کوه
می رفتیم. یک وقت به وجودم هشداری داده شد ، رفتم به بر و بچه ها بگویم در سر پیچ به ماری می رسیم ، آن که جلو می رفت فریاد زد : مار. و یک بار دیگر ، در آفتاب صبح ، کنار دریاچه تار روی سنگی نشسته بودم . نگاهم بالای زرینه کوه بود ، از زمین غافل بودم ، به تماشا مکثی داده شد . پیش پایم را نگاه کردم : ماری می خزید و می رفت. کاری نکردم ، مرد Tamoul نبودم که دستها را به هم بپیوندیم. یک mantra از آتار و اودا بخوانم. و یا بگویم : Nalla Pambou .
در همان خانه کاشان ، که بچگی ام آنجا تمام شد ، خیلی مار دیده ام. یک روز نزدیک اطاق آبی بودم، گنجشکی غوغا کرده بود ، سرچینه بلند خانه که از گلوله های هواخواهان نایب حسین روزن روزن بود ، ماری می خزید، به لانه گنجشک سر زده بود ، بچه گنجشک را بلعیده بود ، خواستم تلافی کنم ، تیر کمان دستم بود ، نشانه گیری ام حرف نداشت . اما هر چه زدم نخورد. و مار در شکاف دیوار تمام شد ، در یک اسطوره ، مال Earaja ها ، ماری به شکارچی تیرهایی هدیه می کند که هرگز به خطا نمی رود ، دقت در نشانه گیری مدیون مار است . bina که شکارچیان کارائیب و آرداک و وارو با خود دارند ریشه در خاکستر مار دارد. نباید به روی مار نشانه رفت .
آن همه مار دیدم ، هرگز نکشتم ، نتوانستم ، زبگفرید اژدها کشته بود ، نزدیک ننده ، زیر درختهای توت ، یک مار جعفری دیدم ، ایستادم ، نگاه کردم تا لای علف ها فراموش شد ، اما چیزی که ندیده بودم ، یک روز نزدیک سر طویله ، دیدم : دو مار به هم پیچیده ، نقش سنگهای Nagakkal ، استعاره ای از معنویت آمیزش بارور ، Mercure خواست دو مار رزمنده را سوا کند ، چوبدست طلایی خود را میانشان انداخت ، بی درنگ هر دو آرام و هماهنگ دور چوبدست پیچیدند ، انگار هر مس ، در سرزمین قصه ساز آرکادی ، با چوبدست خود دو مار را از هم سوا کرد ، جرات کشتن در ترس من گم بود ، من بچه بودم ، هرکول ده ماهه بود که با هر دست یک مار خفه کرد ، من هرکول نبودم ، خواستم با ترکه ای که دستم بود جفت را بکوبم ، ترسیدم : اگر ضربه من نگیرد ، آن وقت چه می شود ، انگار صدای آکریپا بلند بود ، Cornelius Agrippa گفته بود : " مار با یک ضربه نی می میرد ، اگر ضربه دوم را بزنی جان می گیرد . دلیلش چیزی نیست مگر تناسبی که اعداد میان خود دارند " شاید با یک ضربه نمرد ، فضیلت تعداد تا کجا بود ، من امروزی از دانش سری اعداد چه دور افتاده ام ، مصریها و مردم کلده آن را بسط دادند ، چینیها شناخت عمیقی از آن داشتند .
دویدم تا اطاق سر حوضخانه در آن طرف باغ ، عموی کوچک را صدا کردم ، تفنگ دولول سر پر خود را برداشت و با من تا سر طویله دوید ، مارها را دیدیم ، عمویم نشانه رفت ، عمویم معنی دو مار به هم پیچیده را بلد نبود ، نه از اساطیر خبر داشت ، و نه تاریخ ادیان خوانده بود ، در چاردیواری خانه ما لفظ Ahimsa یا معادل آن بر زبان نرفته بود ، قوس قزح کودکی من در بیرحمی فضای خانه ما آب می شد ، عمویم نمی دانست که برخورد با دو کبرای به هم آمیخته برای هندوی جنوب چه معنی بلندی دارد ، تا ببیند خود را کنار می کشد ، دستها را به هم می پیوندد، زانو می زند ، و دعایی می خواند . هندی آمیزش دو حیوان را گرامی می دارد. به همان شکل که همزیستی انگل وار پاره ای از گیاهان را ازدواج
می شمارد ،در آتارداودا . اشوتا انگلی سامی می شود تا تولد یک فرزند نرینه هست شود ، در مهابهاراتا ، pandu دچار لعنت شد و در هماغوشی از پا درآمد . چون غزال به جفت پیوسته ای را کشته بود ، عمویم اینها را نمی دانست .
نمی دانست که اگر در اسطوره میسوری علیا مار ریشه دو درخت را نمی جوید . دو درخت ، پدر و مادر مردمان ، نزدیکی نمی کردند و آدم درست نمی شد. از رابطه مار و آب و باروری خبر نداشت ، نه به چشم اهل هند نه به دیده بومیان آمریکا و ... نخوانده بود که در کیمیاگری دو مار به هم پیوسته گوگرد و جیوه اند. در راه خلق کیمیا،
که یونانیها به مار نیروی شفابخش نسبت می دهند ، لیگورها با مقایسه مار و جویبار به rite باروری فکر می کنند ،ourouboros ، مار سر به دم رسانده ، زندگی بی فساد معنی می دهد ، نو آغازی همیشگی همه چیز ، در قصه غریق افسانه فرعونی مار است که دریانورد مغروق را نجات می دهد ، مار بزرگ درخت Hesperides را پاس می دهد. کبرا دریای Acvzttha است.
عمو گوته را نمی شناخت ، مار سبز را نخوانده بود ، خزنده ای که سنگ های طلایی می بلعد ، و تابان می شود . و چهارمین راز را برای پیران فانوس افشا می کند .وقتی که زندگی اش را نثار
می کند ، تنش بدل می شود به جواهر تابناک ک خود پل
می شود . و نه این افسانه sologne را که در آن همه ماران سرزمین هر سال گرد می آیند تا الماس بزرگی بسازند که رنگ های قوس قزح را باز می تابد. از "مار آتشین" هم حرفی نشنیده بود . و نه از کوندالی نی که آتش مایع است ، و مار است. نیروی کیهانی نهفته است که یوگا بیدارش می کند . و جایش دایره کل است . انگار نیمی از هجای Om. عمو با نام قبالا بیگانه بود هم با معنی مار در احادیث قبالا.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:31 ق.ظ

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت ...

مهربون جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 01:41 ق.ظ http://www.mehrabun.blogfa.com

خودکار آبی محترم
با سلام
(چون متاهل شدی رسمی شروع کردم اااا)
خلاصه ممنون از جوابت. در رد یا قبول پیشنهادم مختار هستی. اگه این حرف از دلم بر اومده باشه به دلت میشینه. به عنوان یک مرد که هرگز بد برای کسی نخواستم عرض میکنم: حریم خصوصی برای خودت بدون اطلاع و رضایت شریک زندگیت تو همین اول زندگی ایجاد نکن. با این کار زبونم لال تخم بد دلی و بد بینی رو با دستای خودت تو دلش میکاری. اونوقت اگه یه روز خدایی نکرده اونم یه حریم خصوصی واسه خودش ساخت زیاد نمیتونی گله کنی. نیتت هرچی که هست همه چی رو با شریکت قسمت کن و آگاهش کن. اونوقت درس خوبی بهش دادی. زندگی یه روز و دو روز نیست. اگه شراکتت با همه وجودت باشه تاثیری رو شریکت میذاره که با عمری حرف زدن و دم زدن از تفاهم و صداقت قابل مقایسه نخواهد بود. اول زندگی و اونچه تو دل شما دو تا میگذره مثل سرمایه گذاری میمونه. هر چی سرمایه اولیه بیشتر باشه، موفقیت در شراکت تضمین بیشتری داره.
این حرف برادرانه یه خرس مهربون به خواهرش،
تو خود پند از این کلام گیر یا ملال،
خوشبخت بشی و سفید بخت.

مهربون عزیز . شاید به ذره سوءتفاهم شده باشه . منظور من این نبود که حریمی بدون اطلاع و رضایت همسرم برای خودم داشته باشم . اعتماد و اعتقادی که الان بینمون هست رو به راحتی به دست نیاوردم که بخواهم آسون از دست بدم . منظورم این بود که نمی خواهم زندگی شخصی و خانوادگیم فعلا در وبلاگم زیاد نمود داشته باشه .
باز هم از محبت و لطفی که به من داشتی ممنونم .
حرفهای برادرانه ات هم به دیده منت .
ولی باز هم چشم . این هم به یادم می مونه.
همیشه شاد باشی و سربلند.

مریم جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:48 ب.ظ http://baan3117.blogfa.com

شبی ست بارانی،

مملو از رنجهای روزگار،

مملو از قصه هائی که به آنها عادت کرده ایم

و شاید این باران برای شستن آنها باشد.

امشب بام تمام خانه های شهر بارانی بود و همه را شست.

در شب بارانی به آسمانی زیبا نگاه کردم،

در درون صدائی می آمد و سعی در شنیدنش داشتم،

ولی نمی شنیدم،

تمام تلاش خود را برای شنیدن می کردم،

ولی هر چه گوش می کردم هیچ چیز نمی شنیدم،

صدای رسائی که شکوهی غمناک در دلم می آفرید،

بوی خاک، صدای برگ، شرشر باران، سیل آب، همگی صدائی داشتند،

عقده های جدائی در دلم داغ داغ بود، صدا را نمی شنیدنم.

همه چیز را مرور کردم تا شاید صدا آشنا گردد، اما باز هم هیچ و هیچ.

با تمام صبوری از درون به بی قراری رسیده بودم و فقط اشکهایم با باران بر زمین می ریخت،

از تمام وجود فریاد می زدم،

فریادی که هیچ کس نمی شنیدش و سکوت شب را نمی شکست و چه سخت فریادی بود،

فقط صدای باران بود و باران

و صدائی را می فهمیدم که نمی شنیدم.

احساس عروج داشتم، اما پاهایم در زمین بود و این صدا را بیشتر می کرد.

صدای فلک را می شنیدم، باور کن می شنیدم،

سراپا دوست داشتم در آنجا بودم، شاید هم به دنبال جای تاریکی می گشتم که حرفی بزنم،

در بین تمام هستی، نیستی بر وجودم رخنه کرده بود.

کنار بوی خاک،

صدای باران،

صدای دخترکی که با پدرش صحبت می کرد،

صدای پسری که با خود می خواند و گریه می کرد،

صدای دیگری می آمد که نمی شنیدمش فقط احساسش می کردم.

برگی در زمین با باد این سو و آن سو می رفت، بی اراده، بدون تقدیر و شاید هم ستم دیده،

نمی دانم چرا گریه می کردم، ولی برایم زیبا شده بود و خود را بلندتر می دیدم،

شمعی روشن کردم، شمعی که بی قرارتر از باد در پی رفتن بود.

شمع می سوخت و می ریخت و من مردنش را می دیدم،

ولی کاری از دستم بر نمی آمد،

از ترس مرگش او را خاموش کردم،

ولی فهمیدم او را زودتر از آنچه برایش تقدیر شده بود کشتم،

چرا که شمع برای روشن شدن و مردن است، نه برای خاموش بودن.

اما او دیگر مرده بود چرا که کبریت من تمام شد.

صدا درون من بود و من نمی شنیدمش و فقط می دانستم که او هست.

وه که چه باد ملایمی رخسارم را نوازش می داد و نزدیک تر از باد صدا بود و من نمی یافتمش،

خوابیدم تا او را ببینم،

با صدای صدا خوابیدم.





...
ساده جان سلام
خواندمت
چندین و چندین بار
و روزهای که نبودم را ورق زدم !
کران غریبی بود
بی کران را به تماشا خواهیم نشست !
اگر بارانی ببارد و دلی نماند !


ممنون از لطف نظری که داشتید
شاد باشید و سرشار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد