بیدارى

 
بهاره فریس آبادى
 
دلم که شور مى زند
یعنى که خبرى نیست
که بخوابم باید تخت
آنقدر بلند که بیدارى ام با…
دلم که تند مى زند
دویده ام یعنى
خبرى نیست که بایستم
که چشم بدوزم به راه که؟
دلم که مى زند
مى زنى ام یعنى
که راه بیفتم از نو به خواب
تخت هم که اگر نیست
افتاده ام از پا سخت
به باد هر چه مى زنى ام باز
دلم که مى بُرد از جا
به خواب هم نمى رود انگار.
 
نقل از روزنامه شرق
مورخ ۲۲/۴/۸۵