-
بیدارى
شنبه 24 تیرماه سال 1385 17:07
بهاره فریس آبادى دلم که شور مى زند یعنى که خبرى نیست که بخوابم باید تخت آنقدر بلند که بیدارى ام با… دلم که تند مى زند دویده ام یعنى خبرى نیست که بایستم که چشم بدوزم به راه که؟ دلم که مى زند مى زنى ام یعنى که راه بیفتم از نو به خواب تخت هم که اگر نیست افتاده ام از پا سخت به باد هر چه مى زنى ام باز دلم که مى بُرد از جا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 خردادماه سال 1385 09:30
-
یازده ساله
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1385 08:19
چیزی که درباره تولد نمی دانند و هیچ وقت به آدم نمی گویند . این است که وقتی یازده ساله می شوی ده ساله هم هستی نه ساله و هشت ساله و هفت ساله و شش ساله و پنج ساله و چهار ساله و دو ساله و یک ساله هم . در یازدهمین سالروز تولدت که بیدار می شوی انتظار داری که حس کنی یازده ساله ای اما حس نمیکنی . چشم باز میکنی و می بینی که...
-
قسمت هایی از اتاق آبی برای مریم عزیز...
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1385 10:29
ته باغ ما ، یک سر طویله بود . روی سر طویله یک اطاق بود ، آبی بود. اسمش اطاق آبی بود (می گفتیم اطاق آبی) ، سر طویله از کف زمین پایین تر بود. آنقدر که از دریچه بالای آخورها سر و گردن مالها پیدا بود. راهرویی که به اطاق آبی می رفت چند پله می خورد . اطاق آبی از صمیمیت حقیقت خاک دور نبود ، ما در این اطاق زندگی می کردیم. یک...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1385 08:56
آ ... مثل ؟ _ عاشق « نه... آ.. مثل آبی ب.. مثل ؟ » - _ آبی. « نه! ب.. مثل بنفشه، بستر » « مثل باز ؟ » « مثل باز ،سینه سرخ ، فاخته ،آزاد ..آزاد... » « باز مثل دکمه . ؟ » - « پیرهن ، دکمه ، کبوتر ،عشق ،سهره ، باد... » _ کبوتر مثل پرواز؟ « پرواز..پرنده باز، دکمه باز ،.پیرهن آبی ...باد.... » سینه به سینه کبوتر مثلا !؟...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1385 10:40
راستی روح سهراب سپهری هم شاد ... به نام حق به نام آنکه دوستی را آفرید، عشق را ، رنگ را ... به نام آنکه کلمه را آفرید. و کلمه چه بزرگ بود در کلام او و چه کوچک شد آن زمان که میخواستم از او بگویم. سالهاست دچارش هستم. و چه سخت بود بیدلی را ، ساختن خانه ای در دل. و این دل بینهایت، چه جای کوچکی بود برای دل بیتابش. او رفت و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1385 08:31
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1385 08:25
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند بفتراک جفا دلها چو بربندد بربندند ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند رخ مه از سحر خیزان نگردانند گردانند ز چشم لعل رمانی چو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1385 08:23
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند بفتراک جفا دلها چو بربندد بربندند ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند رخ مه از سحر خیزان نگردانند گردانند ز چشم لعل رمانی چو...
-
اتوبوس
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1385 09:15
تا حالا به اتوبوس ها فکر کردید ؟ یک روز یکی از همکارا می گفت این آدمهایی که سوار اتوبوس اند آدم رو یاد گوشتهایی می اندازن که تو قصابیها به یه گیره آویزانند . ... یه عده آدم سوار یه وسیله به یک قصد سوارند . با انگیزهای متفاوت . من هر روز عصر دم غروب از یکی از میدان های اصلی شهر سوار اتوبوس می شم به سمت یکی از قدیمی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 اسفندماه سال 1384 15:35
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1384 08:28
من به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
-
گریستن
سهشنبه 25 مردادماه سال 1384 22:18
نمی دانی گریستن برای کسی که حدقه چشمش جز دو حفره عمیق و بزرگ و پر خاک نیست چه رنج اور است !!
-
سلام دوباره
یکشنبه 2 مردادماه سال 1384 23:39
چیستم من ؟ تک درختی خشک و پوسیده ؟ برجکی خاموش و دلمرده ؟ بی مهابا قصه ایی در غم فرو خفته ؟ یا که اینکه مرده ایی در بسترش آرام و سر بسته ؟؟ گاه می اندیشم در سکوتم در طنین سرد و خاموشم بی دل و افسانه ام یا که کابوسم ؟ کشتی مجروح نوحم یا غمین عشق فرو خفته به قلب یه کلیمی ؟؟ گاه می اندیشم به گوری سرد و محبوس یا به تابوتی...
-
باران
سهشنبه 3 خردادماه سال 1384 23:56
تنها با توست که سخن می گویم تنها از توست که سخن می گویم . وای … . من بازهم دلتنگم بوی پائیز می آید ، باران ، می بینی ! چقدر نحیف و ظریفی گاه می اندیشم : نام دخترک کوچکم را باران خواهم نهاد . تا لطیف باشد و ساده اما تامل می گوید : شاعرک خام ! ناتوانان سنگی ،اگر، اگر روزی بخواهند که بارش را بشناسند دخترک بی ریای من تجسم...
-
خودبین
دوشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1384 23:19
تمام مزرعه از خوشه های گندم پر و هیچ دست تمنا دریغ سنبله ها را درو نخواهد کرد دروگران همه پیش از درو درو شده اند !!! و یا چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما همیشه منتظریم و کس نمی آید چند روز پیش با دوستی صحبت میکردم . ازم پرسید دنیا دست کیه ؟ گفتم صاحاب نداره . آواره است . یه کاری کن شوهرش بدیم . گفت اتفاقا . صاحاب داره...
-
... صدای کودک زاده ذهن من ....
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1384 01:20
4- گاهی دوست ندارم لبخند بزنم . حق ندارید من رو مجبور کنید . همتون به دورم حلقه زدید . از اینکه این صداهای مسخره رو در می آرید و من رو تا این اندازه تنزل می دید . عصبانی میشم . ابروهام رو به هم فشار می دم . به من نخندید . من لعبتک نیستم که به صدای شما بخندم و به قهرتون بخوابم . من از این صورتهای کج و کوله بیزارم ......
-
هذیان ...
پنجشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1384 22:54
· امروز فیلم آبی رو برای بار هزارم دیدم . دو تا پوستر خریدم . یکی از سیمین دانشور در حالیکه روی یک صندلی نشسته و نگاه خاص و خیره کننده ایی داره . یکی هم عکس یک دختر بچه است که رو یک قطعه سنگ نشسته و به تو خیره است . هر چی بیشتر نگاهش کنی پرحرف ترش می بینی . دلم می خواهد از آدم های دور و برم جدا بشم . دور دور . تنهای...
-
اتاق آبی ....
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1384 19:46
- یه جور خیلی بدی دلم گرفته و و تو تنهایی خودم غلت می زنم . فکر میکنم که .... با دوستی حرف می زدم . میگفت یه زمان به جایی رسیده بودم که اگه میشد می رفتم رو پشت بوم خونمون یه اتاق برای خودم می ساختم تا هیچ کس رو نبینم . چقدر دلم می خواست روی یک پشت بوم من هم یک اتاق داشتم . شاید آبی . یک اتاق آبی که مال خودم باشه و اون...
-
خونه من ....
جمعه 26 فروردینماه سال 1384 00:36
* یکی از کارهایی که وقتی سر کار هستم خیلی بهش علاقه دارم تماشای منظره ایه در پشت ساختمان شرکت . از پنجره اتاق وقتی به بیرون نگاه میکنی اولین چیزی که خودش رو نشان میده ساختمان بلندیه با سنگ طوسی و شیشه های مشکی ست که مربوط به یک شرکت مهندسی میشه . در کنای اون حیاط پشت یک هتل هست . در کنار هتل یک خانه قدیمی با نمایی خاص...
-
۴- ....
چهارشنبه 24 فروردینماه سال 1384 16:49
گاهی گرسنه ام میشه . من رو در آغوش می گیری و من شروع به مکیدن میکنم. به تو چنگ می زنم . سرشار از حس بی مثالی هستم . با شتاب بیشتر می مکم . برای لحظاتی تصور میکنم به روی سبزه های تازه جوونه زده ایی می غلتم . بوی خاک نم خورده . بوی علف های تازه . طراوت گلهای وحشی . و صداقت آبهای روان . خودم رو به تو فشار میدم . آهنگ قلب...
-
۳ ...
چهارشنبه 17 فروردینماه سال 1384 20:47
3- گاهی دوست ندارم حرف بزنم . از اینکه مثل بقیه باشم متنفرم . همتون دورم جمع شدید . نمیدونم ادای کی رو در می آرید . ولی از اینکه من ادای شما رو در بیارم بیزارم . لبهام رو به هم فشار می دم . چشمانم رو می بیندم . چقدر خسته ام . چقدر دلم گرفته . اشکام بی مهابا سرازیر می شن . همتون آهی می کشید و می گذارید می رید . تو به...
-
۲- ....
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1384 23:14
((شب قبل از سالروز تولدم احساس خاصی داشتم . انگاری واقعا تازه قرار بود متولد بشم . انگاری مجبور به متولد شدن هستم . درگیر یک احساس متضاد شده بودم . به فردایی فکر میکردم که قرار بود درش به دنیا بیام . من طعم این دنیا روچشیده بودم و به نوعی دوست نداشتم که بیام . کاش میشد قبل از هر تولد ... دلم می خواست یکی شب قبل از...
-
تولد ...
پنجشنبه 11 فروردینماه سال 1384 21:03
در خودم پیچیدم . در افکارم غوطه ورم . جز ضربان قلب تو هیچ صدایی رو نمی شنوم . تاریکی توام با رنگ من رو در بر گرفته . به حبابی که در اون غرقم نگاه میکنم . و به دنیایی فکر میکنم که فقط اون رو می شنوم . صدای تو و صدها صدای دیگه . به همتون عادت کردم . همتون رو می شناسم . این روزها رفتارتون عوض شده . انگار که اتفاق خاصی...
-
بازی تیله های
سهشنبه 9 فروردینماه سال 1384 00:00
شب است و سکوت تاریک همه برون و درونمو پر کرده ست . نشسته ام و می نویسم . نمیدونم برای خودم یا برای کسانی که نمی دونن خودشونو و البته منو . تیله ای جدا افتاده ام . کودکی مفروض . به خطا و هوس آلود انداختمون به سمت چاله ای که ندیمه ها این گوشه حیاط کندند . به امید که بی افتیم داخلش و مال اون بشیم که ببره بازی رو . اما...
-
به بهانه تولدم
سهشنبه 2 فروردینماه سال 1384 15:42
یـــــازده ساله چیزی که درباره تولد نمی دانند و هیچ وقت به آدم نمی گویند . این است که وقتی یازده ساله می شوی ده ساله هم هستی نه ساله و هشت ساله و هفت ساله و شش ساله و پنج ساله و چهار ساله و دو ساله و یک ساله هم . در سازدهمین سالروز تولدت که بیدار می شوی انتظار داری که حس کنی یازده ساله ای اما حس نمیکنی . چشم باز میکنی...
-
شروع یک سال دیگه ...
دوشنبه 1 فروردینماه سال 1384 15:55
روزا همه شون مثل هم هستن ما آدما بینشون خط کشیدیم . اسم بخصوصی برای هر روز گذاشتیم و از هم جداشون کردیم . اونا رو قطعه قطعه کردیم و دسته دسته . هفت روز رو کنار گذاشتیم و هفته ساختیم و از سی تاشون یک ماه و از سیصد و شصت و پنج سالشون یک سال . و برای پایان سال جشن گرفتیم . واقعا که ما آدما چه گول می زنیم خودمونو با...
-
تنهایی تنفر انزجار
جمعه 28 اسفندماه سال 1383 22:58
امروز به احترام تنهایی خودم ساعت ها سکوت کردم . فریادهای بغض آلود زیادی رو بلعیدم . چه درونم تنهاست ما فکر میکنیم دزدها آدمهای بدیند . ما فکر می کنیم اونهایی که اختلاص می کنند آدم های بدنید . سیاست مدارها و آدم های قدرت پرست بدند . ما همیشه نوک انگشتمون رو به سمت متهمین آشکار می گیریم و هر بار هم میگیم چه آدم های بدی...
-
ماجرای یک دیدار
یکشنبه 23 اسفندماه سال 1383 16:50
علی رغم اینکه شهر ما شهر زشتیه اما گاهی درش اتفاق های قشنگی می افته . مثل طلوع یک ماه . یک ماه منیر . ماه منیری که نگاه مهربانی داره . کلام با صفا و دستانی صادق و حجابی فاخر . ماه منیر که جمال خورشید گونه داره . به بکری و زلالی آب . تا حالا دقت کردید که بعضی ها مثل یک حوض پر از آب می مونند دلت می خواهد بنشینی کنارشون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 اسفندماه سال 1383 22:37
میوه بر شاخه شدم سنگپاره در کف کودک . طلسم معجزتی مگر پناه دهد از گزند خویشتنم چنین که دست تطاول به خود گشاده منم ...!