در خودم پیچیدم . در افکارم غوطه ورم . جز ضربان قلب تو هیچ صدایی رو نمی شنوم . تاریکی توام با رنگ من رو در بر گرفته . به حبابی که در اون غرقم نگاه میکنم . و به دنیایی فکر میکنم که فقط اون رو می شنوم . صدای تو و صدها صدای دیگه . به همتون عادت کردم . همتون رو می شناسم . این روزها رفتارتون عوض شده . انگار که اتفاق خاصی قرار بی افته . ترس خاصی من رو در بر گرفته . دوست ندارم به فردا فکر کنم . به روزهایی که قراره بیاد . به فردایی که من درش قراره متولد بشم . به دیوارهای حباب کوچکم چنگ می زنم . چقدر این روزها برام سخت می گذره . با خودم می پیچم و دیوارهای حبابم رو محکم تر می گیرم . نمیدونم ناراحتیم رو چطور نشان بدم . با مشت بهش می کوبم . بهش لگد می زنم . و اشک می ریزم . بی تابم . بی جهت . خسته ام . نمیدونم . احساس گنگی دارم . صدای طپش های تو هم بلند تر و تند تر شده . ترس تمام وجودم رو گرفته . منتظرم که از هر طرف به من حمله بشه . می خوام فرار کنم . می خوام خودم رو پنهان کنم . اما جایی نیست . تو را صدا میکنم . می خوام از حباب کوچک بیرون بیام . بی تابی میکنم . فریاد می زنم . به هر طرف که می تونم لگد می زنم . با مشت به دورو برم می کوبم . انگار همه چیز به دهان باز کرده . همه در حال فریاد زدند . می ترسم . می ترسم . ولم کنید . به هر طرف که می چرخم موجودات هول انگیزی می بینم . صورت های زشتی که هر کدام چهره ایی از شبحی دیوی ابلیسی بس کریح . ( گنگ و پرکینه فرو خفته مرا بر سر راه ... )
اشک می ریزم و سعی میکنم خودم رو نجات بدم . روزنی می بینم . به سمتش هجوم می برم . اونقدر با شتاب که حبابم ترکید . به عقب بر میگردم . از شدت ترس جیغی می زنم و اشک ریزان به بیرون می جهم .
....
تا مدت ها نمی تونستم بفهمم چی شده و کجا هستم . هر از گاهی چشمانم رو باز می کردم تصاویر گنگی می دیدم که هیچ کدام برام قابل درک نبودند .
....
چشمانم رو بسته بودم . به سختی . و با تمام توانم . نمی خواستم هیچ چیزی رو ببینم . هیچ کسی رو . به صداها گوش می دادم . دلم می خواست به حباب کوچولوی خودم بر گردم . چقدر دلم برای حبابم تنگ شده بود . نا خود آگاه شروع به گریه کردم . دلم می خواست انقدر فریاد بزنم که بمیرم . من اینجا رو دوست نداشتم .
حس کردم در آغوش کسی هستم . اول سرم رو بر گردوندم . حتی نمی خواستم صدام کنه . نوازشش رو به روی گونه هام حس می کردم . داشت با من حرف می زد . صداش برام آشنا بود . من این صدا رو می شناختم . تشویقم می کرد که چشمام رو باز کنم . نمیدونستم چکار کنم . هم می ترسیدم هم احساس خوبی داشتم به این صدا . من به خودش چسباند . وقتی صدای قلبش رو شنیدم آرام شدم . این صدای قلب تو بود . باورم نمی شد . پس تو هم اینجایی . چشمانم رو باز کردم . به من خیره بودی . لبخندی زدی . مست بودم . مست .
و تو . چه مهربان . و چه آرام . نرمی نگاهت نوازشم می کرد .و من مست زیبایی تو . مهر تو . چقدر تو رو دوست داشتم . و چقدر در آغوشت احساس امنیت می کردم . خودم رو در عشق لایزالی حس میکردم .
سلام وبلاک جالبی داریند. موفق باشیند
سلام نازنین
مطالب و شعرهای زیبا ئی داری
خوشحال میشوم به کلبه من هم سری بزنی
به قول شاعر عشق را زیر باران باید دید
همیشه شاد زی