تا حالا به اتوبوس ها فکر کردید ؟ یک روز یکی از همکارا می گفت این آدمهایی که سوار اتوبوس اند آدم رو یاد گوشتهایی می اندازن که تو قصابیها به یه گیره آویزانند . ...
یه عده آدم سوار یه وسیله به یک قصد سوارند . با انگیزهای متفاوت . من هر روز عصر دم غروب از یکی از میدان های اصلی شهر سوار اتوبوس می شم به سمت یکی از قدیمی ترین میادین شهر . این مسیر چند ساله و کار هر روزه منه . خیلی مسافرهای این مسیر رو دیگه می شناسم . با خیلی هاشون بارها هم صحبت شدم.دوست شدم . غیر از مسافرها کسان دیگه ایی هم هستن که می شناسمشون .
پیرزنی که برای اجازه خونش درخواست کمک می کنه . پیرزنی که مریضه و توانایی کار نداره .
با مرد میانسالی که تو اتوبوس دستگیره آشپزخانه یا سوزن خیاطی می فروشه و تاکید میکنه که جنساش خارجی اند .
پسر جوانی که اسکاچ ظرف شویی می فروشه . همیشه میگه شما هم کاسبید منم کاسبم کار می کنم و زحمت می کشم . . شما روزی تون رو گرفتید دارید می رید خونه من هم اومدم روزیم رو از شما بگیرم .
پسر نوجوانی که آکاردئون می زنه . ملا ممد جان رو خیلی قشنگ میخونه .و برای همه آرزوی میکنه که شاد و خرم باشن .پولشون رو خرج دوا و دکتر نکنند . مهربونه .
با دختری آشنا شدم که پدرش بر اثر سرطان فوت کرده بود . نزدیک به سی و چهار سال سن داشت . تصورم این بود که صاحب فرزندی هم باشه اما گفت ازدواج نکرده. میگفت چشمشون زدند . مردم حسودند . خواهرش در شرف ازدواج بود . رفته بودن براش سرویس طلا ببینند با دویست هزار تومن !! قرار بود عروسی خواهرش به روز عصر به صرف میوه وشیرینی باشه . خواهرش حقوق می خوند دانشگاه علامه طباطبائی . چقدر ذوق میکرد وقتی اینو بهم می گفت . نیمه راه متوجه شدن که اشتباه سوار شدن ....
دختر بچه تپلی که روسری قرمز داشت . قبل از سوار شدن کمی با هم صحبت شده بودیم . دائم برمیگشت عقب بهم میخندید . چقدر دوست داشت باهم دوست بشیم . ولی من خیلی خسته بودم . سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و هر بار آرزو میکردم این آخرین باری باشه که برمیگرده وبهم لبخند می زنه .
چقدر من تواین اتوبوس ها خاطره دارم . همین طور دارن از جلوی چشمام می گذرند .
از یاد آوری بعضیهاشون ناراحت میشم . یه بار پیرزنی بالای سر من ایستاده بود و به سختی تعادلش روحفظ می کرد .صورت مهربون و خوشرویی داشت . از اونهایی که دوست داری ساعت ها نگاهشون کنی . ( من نشسته بودم ) تو یه ترمز بد اتوبوس دستش خورد به سر من . خم شد سرمو بوسید . به قدری شرمنده و خجالت زده بودم که تا آخر نمی تونستم سرم رو بلند کنم . وقتی رسیدیم به آخرش باز هم از من عذر خواهی کرد . میخواستم بشینم گریه کنم.
نمیشد این مشت آخر نزنی تا نیفتم ؟؟
نمیدونم این متن رو کی نوشتم . شاید چیزی حدود هفت یا هشت ماه پیش.
نمیدونید چقدر بزرگ شدم .چقدر عوض شدم ... دوست دارم مادر شم ...
سلام. به فروشگاه اینترنتی کتاب و CD آدینه بوک با تحویل رایگان هم سر بزنید.