((شب قبل از سالروز تولدم احساس خاصی داشتم . انگاری واقعا تازه قرار بود متولد بشم . انگاری مجبور به متولد شدن هستم . درگیر یک احساس متضاد شده بودم . به فردایی فکر میکردم که قرار بود درش به دنیا بیام . من طعم این دنیا روچشیده بودم و به نوعی دوست نداشتم که بیام . کاش میشد قبل از هر تولد ... دلم می خواست یکی شب قبل از تولد از من می پرسید آیا می خواهی که متولد بشی ؟ !!!
به کودکاتی که تازه متولد شدند فکر میکنم . ساعت ها ... این نوشته ها حاصل همذات پنداری من است با کودکانی که در اطرافم هستند . گاهی از نگاه اونها دلم میگیره و گاهی به شوق میام .... به حرف های فرزند دنیایی که من شناختم گوش بدید و اگر دوست داشتید ذره ایی به کودکان فردا فکر کنید .... ))
2- به چشمان تو فکر میکنم . وقتی با چشمات به من لبخند می زنی دلم می خواهد در دریای اونها غرق بشم . وقتی با گونه هات نوازشم می کنی دوست دارم به تو ملحق بشم . وقتی با لبانت ستایشم میکنی دوست دارم در اونها جاری بشم . وقتی با اشکای شورت با من حرف می زنی دوست دارم که سوارشون باشم . وقتی به تو فکر میکنم دوست دارم کنارم باشی .
وقتی لبخند چشمات به قهر زمان می گیره دلم دنیای تاریکی می شه مملو از نفرت . وقتی لبانت به طعم تلخ سکوت بسته اند روحم میشه سیاه چال عنکبوت های نفرین شده .
گاهی به تو فکر میکنم . به تو که ساعت ها در گوشم زمزمه می کنی و من محو تو مست مست به تو گوش میکنم . گاهی نه تو می فهمی نه من که زمان چطور گذشته . با هر اشک تو اشک می ریزم با هر خنده تو با سرور به تو لبخند زدم . و تو بعد از ساعتها همنوایی به من میگی : کاش می فهمیدی بهت چی میگم ....
و مرا غصه این هرگز کشت ...
سلام. باز هم زیبا نوشتی. موفق باشی