ماجرای یک دیدار



علی رغم اینکه شهر ما شهر زشتیه اما گاهی درش اتفاق های قشنگی می افته . مثل طلوع یک ماه . یک ماه منیر . ماه منیری که نگاه مهربانی داره . کلام با صفا و دستانی صادق و حجابی فاخر .
ماه منیر که جمال خورشید گونه داره . به بکری و زلالی آب . تا حالا دقت کردید که بعضی ها مثل یک حوض پر از آب می مونند  دلت می خواهد بنشینی کنارشون با موج های سطح‌ آب بازی کنی . خنکی آب به وجدت بیاره .  ماهی های قرمز کوچولویی که درش شنا می کنند با حرکت دستت روی آب جمعشون به رقص در بیاد . کوچولویی ها می ترسن بزرگترها می خندد از ترس نی نی هاشون بعد همگی حلقه می شند و عمو زنجیر باف بازی می کنند .... بعضی ها واقعا دلشون انقدر با صفاست . ماه منیرهایی که مثل خورشیدند ...

راستی تئاتر داغ پوست رو دیدید . این رو گفتم که بگم من دعوت شدم و دیدم !!!


...
این متن رو یک هفته پیش نوشته بودم ولی هنوز فرصت ارسال نداشتم . با یک هفته تاخیر بخونید لطفا .


همیشه ایام بر شما خوش .

نظرات 2 + ارسال نظر
کاوه یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 05:14 ب.ظ http://Daeezadeh.blogsky.com

سلام.
همیشه با طراوت باشی .
پیش من هم بیا. خوشحال می شم.

[ بدون نام ] یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 06:34 ب.ظ http://totia.blogsky.com

مگه اینجا بفههم خوبی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد