راستی روح سهراب سپهری هم شاد ...

 

به نام حق
به نام آنکه دوستی را آفرید، عشق را ، رنگ را ... به نام آنکه کلمه را آفرید.
و کلمه چه بزرگ بود در کلام او و چه کوچک شد آن زمان که میخواستم از او بگویم.
سالهاست دچارش هستم. و چه سخت بود بیدلی را ، ساختن خانه ای در دل.
و این دل بینهایت، چه جای کوچکی بود برای دل بیتابش.

او رفت و من نشناختمش . در تمام میخکهای سر هر دیوار، آواز غریبش را شنیدم
اما نشناختمش. همانگونه که بغضهای گاه و بیگاهم را نشناختم.
فقط آنقدر او را شناختم که در سایه های افتاده به کلامش، به دنبال جای پای خدا باشم.

اینجا، هر چه هست، جز با صداقت او و کلام و نقشهای او، حوض بی ماهیست.
شاید مزرعه ای باشد با زاغچه ای بر سر آن
زاغچه ای که هیچکس جدی نگرفتش .
اینجا را هدیه اش میکنم. به آنکس که برای سبدهای پرخوابمان، سیب آورد.
حیف که برای خوردن آن سیب، تنها بودیم . چقدر هم تنها ...

 

بدون شرح

 

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

                                       پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند     

بفتراک جفا دلها چو بربندد بربندند

                                       ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند

به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

                                          نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند

سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند

                                             رخ مه از  سحر خیزان نگردانند گردانند

ز چشم لعل رمانی چو می خندند می بارند

                                      ز رویم راز پنهانی چو می بیندد می خوانند

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

                                            ز فکر آنان که در تدبیر در مانند درمانند

چو منصور از مراد آنان که بر دار اند بردارند

                                    بدین درگاه حافظ را چو می خوانند می رانند

درین حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

                                            که با این درد اگر دربند درمانند درمانند

 

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

                            پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند     

بفتراک جفا دلها چو بربندد بربندند

                            ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند

به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

                              نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند

سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند

                                 رخ مه از  سحر خیزان نگردانند گردانند

ز چشم لعل رمانی چو می خندند می بارند

                          ز رویم راز پنهانی چو می بیندد می خوانند

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

                                 ز فکر آنان که در تدبیر در مانند درمانند

چو منصور از مراد آنان که بر دار اند بردارند

                        بدین درگاه حافظ را چو می خوانند می رانند

درین حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

                                که با این درد اگر دربند درمانند درمانند

 

کاش این یک هفته زود زود بگذره . چقدر خسته ام و چقدر مشتاق ...

 

اتوبوس

تا حالا به اتوبوس ها فکر کردید ؟  یک روز یکی از همکارا  می گفت این آدمهایی که سوار اتوبوس اند آدم رو یاد گوشتهایی می اندازن که تو قصابیها به یه گیره آویزانند . ...

یه عده آدم سوار یه وسیله به یک قصد سوارند . با انگیزهای متفاوت . من هر روز عصر دم غروب از یکی از میدان های اصلی شهر سوار اتوبوس می شم به سمت یکی از قدیمی ترین میادین شهر . این مسیر چند ساله و کار هر روزه منه . خیلی مسافرهای این مسیر رو دیگه می شناسم . با خیلی هاشون بارها هم صحبت شدم.دوست شدم . غیر از مسافرها کسان دیگه ایی هم هستن که می شناسمشون .

 پیرزنی که برای اجازه خونش درخواست کمک می کنه . پیرزنی که مریضه و توانایی کار نداره .

با مرد میانسالی که تو اتوبوس دستگیره آشپزخانه یا سوزن خیاطی می فروشه و تاکید میکنه که جنساش خارجی اند .

پسر جوانی که اسکاچ ظرف شویی می فروشه . همیشه میگه شما هم کاسبید منم کاسبم کار می کنم و زحمت می کشم . . شما روزی تون رو گرفتید دارید می رید خونه من هم اومدم روزیم رو از شما بگیرم .

پسر نوجوانی که آکاردئون می زنه . ملا ممد جان رو خیلی قشنگ میخونه .و برای همه آرزوی میکنه که شاد و خرم باشن .پولشون رو خرج دوا و دکتر نکنند . مهربونه .

با دختری آشنا شدم که پدرش بر اثر سرطان فوت کرده بود . نزدیک به سی و چهار سال سن داشت . تصورم این بود که صاحب فرزندی هم باشه اما گفت ازدواج نکرده. میگفت چشمشون زدند . مردم حسودند . خواهرش در شرف ازدواج بود . رفته بودن براش سرویس طلا ببینند با دویست هزار تومن !! قرار بود عروسی خواهرش به روز عصر به صرف میوه وشیرینی باشه . خواهرش حقوق می خوند دانشگاه علامه طباطبائی . چقدر ذوق میکرد وقتی اینو بهم می گفت . نیمه راه متوجه شدن که اشتباه سوار شدن ....

دختر بچه تپلی که روسری قرمز داشت . قبل از سوار شدن کمی با هم صحبت شده بودیم . دائم برمیگشت عقب بهم میخندید . چقدر دوست داشت باهم دوست بشیم . ولی من خیلی خسته بودم . سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و هر بار آرزو میکردم این آخرین باری باشه که برمیگرده وبهم لبخند می زنه .

چقدر من تواین اتوبوس ها خاطره دارم . همین طور دارن از جلوی چشمام می گذرند .

از یاد آوری بعضیهاشون ناراحت میشم . یه بار پیرزنی بالای سر من ایستاده بود و به سختی تعادلش روحفظ می کرد .صورت مهربون و خوشرویی داشت . از اونهایی که دوست داری ساعت ها نگاهشون کنی . ( من نشسته بودم ) تو یه ترمز بد اتوبوس دستش خورد به سر من . خم شد سرمو بوسید . به قدری شرمنده و خجالت زده بودم که تا آخر نمی تونستم سرم رو بلند کنم . وقتی رسیدیم به آخرش باز هم از من عذر خواهی کرد . میخواستم بشینم گریه کنم.                                          

 نمیشد این مشت آخر نزنی تا نیفتم ؟؟

 

نمیدونم این متن رو کی نوشتم . شاید چیزی حدود هفت یا هشت ماه پیش.

نمیدونید چقدر بزرگ شدم .چقدر عوض شدم ... دوست دارم مادر شم ...