۴- ....

گاهی گرسنه ام میشه . من رو در آغوش می گیری و من شروع به مکیدن میکنم. به تو چنگ می زنم . سرشار از حس بی مثالی هستم . با شتاب بیشتر می مکم . برای لحظاتی تصور میکنم به روی سبزه های تازه جوونه زده ایی می غلتم . بوی خاک نم خورده . بوی علف های تازه . طراوت گلهای وحشی . و صداقت آبهای روان . خودم رو به تو فشار میدم . آهنگ قلب تو سرود آبشارها . دلم می خواهد در بهشتم به رقص در بیام . دستانت رو بگیرم و به دور زندگی بچرخم . در ابرهای غوطه ور بشم . گاهی در آغوش تو احساس میکنم که به پرواز در آمدم . دور تا دورم رو هزاران کبوتر سفید گرفتند . همه با هم بال می زنیم . میان بادبادک های رنگی معلق در هوا می لولیم . ( بادبادک رفت بالا و قرقره از غصه لاغر شد .....  )* به تو خیره میشم . با شوق بیشتر به تو می چسبم و در آرام ترین خواب دنیا خودم رو رها میکنم .

 

·          با اجازه آقا طیب                                                            


 

۳ ...


3- گاهی دوست ندارم حرف بزنم . از اینکه مثل بقیه باشم متنفرم . همتون دورم جمع شدید . نمیدونم ادای کی رو در می آرید . ولی از اینکه من ادای شما رو در بیارم بیزارم . لبهام رو به هم فشار می دم . چشمانم رو می بیندم . چقدر خسته ام . چقدر دلم گرفته . اشکام بی مهابا سرازیر می شن . همتون آهی می کشید و می گذارید می رید . تو به سراغم می یایی . من رو می بوسی و میگی هیچی نیست . عیب نداره . یه روز تو هم حرف می زنی . به تو خیره میشم و به خودم میگم کاش تو این رو ازم نخواهی ....                                                                            

۲- ....


((شب قبل از سالروز تولدم احساس خاصی داشتم . انگاری واقعا تازه قرار بود متولد بشم . انگاری مجبور به متولد شدن هستم . درگیر یک احساس متضاد شده بودم . به فردایی فکر میکردم که قرار بود درش به دنیا بیام . من طعم این دنیا روچشیده بودم و به نوعی دوست نداشتم که بیام . کاش میشد قبل از هر تولد ... دلم می خواست یکی شب قبل از تولد از من می پرسید آیا می خواهی که متولد بشی ؟ !!!

به کودکاتی که تازه متولد شدند فکر میکنم . ساعت ها ...  این نوشته ها حاصل همذات پنداری من است با کودکانی که در اطرافم هستند . گاهی از نگاه اونها دلم میگیره و گاهی به شوق میام ....   به حرف های فرزند دنیایی که من شناختم گوش بدید و اگر دوست داشتید ذره ایی به کودکان فردا فکر کنید  .... ))

2- به چشمان تو فکر میکنم . وقتی با چشمات به من لبخند می زنی دلم می خواهد در دریای اونها غرق بشم . وقتی با گونه هات نوازشم می کنی دوست دارم به تو ملحق بشم . وقتی با لبانت ستایشم میکنی دوست دارم در اونها جاری بشم . وقتی با اشکای شورت با من حرف می زنی دوست دارم که سوارشون باشم . وقتی به تو فکر میکنم دوست دارم کنارم باشی .

وقتی لبخند چشمات به قهر زمان می گیره دلم دنیای تاریکی می شه مملو از نفرت . وقتی لبانت به طعم تلخ سکوت بسته اند روحم میشه سیاه چال عنکبوت های نفرین شده .

گاهی به تو فکر میکنم . به تو که ساعت ها در گوشم زمزمه می کنی و من محو تو مست مست به تو گوش میکنم . گاهی نه تو می فهمی نه من که زمان چطور گذشته . با هر اشک تو اشک می ریزم با هر خنده تو با سرور به تو لبخند زدم . و تو بعد از ساعتها همنوایی به من میگی : کاش می فهمیدی بهت چی میگم ....

 

و مرا غصه این هرگز کشت ...                                                          

تولد ...

در خودم پیچیدم . در افکارم غوطه ورم . جز ضربان قلب تو هیچ صدایی رو نمی شنوم . تاریکی توام با رنگ من رو در بر گرفته . به حبابی که در اون غرقم نگاه میکنم . و به دنیایی فکر میکنم که فقط اون رو می شنوم . صدای تو و صدها صدای دیگه . به همتون عادت کردم . همتون رو می شناسم . این روزها رفتارتون عوض شده . انگار که اتفاق خاصی قرار بی افته . ترس خاصی من رو در بر گرفته . دوست ندارم به فردا فکر کنم . به روزهایی که قراره بیاد . به فردایی که من درش قراره متولد بشم . به دیوارهای حباب کوچکم چنگ می زنم . چقدر این روزها برام سخت می گذره . با خودم می پیچم و دیوارهای حبابم رو محکم تر می گیرم . نمیدونم ناراحتیم رو چطور نشان بدم . با مشت بهش می کوبم . بهش لگد می زنم . و اشک می ریزم . بی تابم . بی جهت . خسته ام . نمیدونم . احساس گنگی دارم . صدای طپش های تو هم بلند تر و تند تر شده . ترس تمام وجودم رو گرفته . منتظرم که از هر طرف به من حمله بشه . می خوام فرار کنم . می خوام خودم رو پنهان کنم . اما جایی نیست . تو را صدا میکنم . می خوام از حباب کوچک بیرون بیام . بی تابی میکنم . فریاد می زنم . به هر طرف که می تونم لگد می زنم . با مشت به دورو برم می کوبم . انگار همه چیز به دهان باز کرده . همه در حال فریاد زدند . می ترسم . می ترسم . ولم کنید . به هر طرف که می چرخم موجودات هول انگیزی می بینم . صورت های زشتی که هر کدام چهره ایی از شبحی دیوی ابلیسی بس کریح . ( گنگ و پرکینه فرو خفته مرا بر سر راه ... )

اشک می ریزم و سعی میکنم خودم رو نجات بدم . روزنی می بینم . به سمتش هجوم می برم . اونقدر با شتاب که حبابم ترکید . به عقب بر میگردم . از شدت ترس جیغی می زنم و اشک ریزان به بیرون می جهم .

....

تا مدت ها نمی تونستم بفهمم چی شده  و کجا هستم . هر از گاهی چشمانم رو باز می کردم تصاویر گنگی می دیدم که هیچ کدام برام قابل درک نبودند .

....

چشمانم رو بسته بودم . به سختی . و با تمام توانم . نمی خواستم هیچ چیزی رو ببینم . هیچ کسی رو . به صداها گوش می دادم . دلم می خواست به حباب کوچولوی خودم بر گردم . چقدر دلم برای حبابم تنگ شده بود . نا خود آگاه شروع به گریه کردم . دلم می خواست انقدر فریاد بزنم که بمیرم . من اینجا رو دوست نداشتم .

حس کردم در آغوش کسی هستم . اول سرم رو بر گردوندم . حتی نمی خواستم صدام کنه . نوازشش رو به روی گونه هام حس می کردم . داشت با من حرف می زد . صداش برام آشنا بود . من این صدا رو می شناختم . تشویقم می کرد که چشمام رو باز کنم . نمیدونستم چکار کنم . هم می ترسیدم هم احساس خوبی داشتم به این صدا . من به خودش چسباند . وقتی صدای قلبش رو شنیدم آرام شدم . این صدای قلب تو بود . باورم نمی شد . پس تو هم اینجایی . چشمانم رو باز کردم . به من خیره بودی . لبخندی زدی . مست بودم . مست .

و تو . چه مهربان . و چه آرام . نرمی نگاهت نوازشم می کرد .و من مست زیبایی تو . مهر تو . چقدر تو رو دوست داشتم . و چقدر در آغوشت احساس امنیت می کردم . خودم رو در عشق لایزالی حس میکردم .

 رقص مهر . بستر شوق . دست نیاز . نمیدونم نیاز من یا تو . ولی هر چه بود نه عاشق پیدا بود نه معشوق . من از شوق نگاه تو عاشق بودم و تو از مستی من .

بازی تیله های


شب است و سکوت تاریک همه برون و درونمو پر کرده ست  . نشسته ام و می نویسم . نمیدونم برای خودم یا برای کسانی  که نمی دونن خودشونو و البته منو .

تیله ای جدا افتاده ام .

کودکی مفروض . به خطا و هوس آلود انداختمون به سمت چاله ای که ندیمه ها این گوشه حیاط کندند .

به امید که بی افتیم داخلش و مال اون بشیم که ببره بازی رو . اما واقعا این بازی مسخره رو از کی می خواهد ببره ؟ از کودکی دیگه ؟ از خودش ؟ یا از تیله هاش اصلا اون با کی بازی میکنه ؟ ...

شاید اونقدر مغروره که کسی رو بازی نمی گیره و فقط داره با چرکا و عرقای دستش حسابی روی کالبد شیشه ایشون نشست و خیسشون کرد و بوی گند عرقش عطر گلبرگای لطیف تیله ها رو کشت روی زمین به سمت چاله  میندازه تا ببره بازی رو اما واقعا این بازی مسخره رو از کی میخواد ببره ؟ از کودکی دیگه ؟ از خودش ؟ یا از تیله هاش چه خواهد کرد تیله ای چون من نمی خواهد به بازی گرفته بشه ؟

که نمی خواهد گردونده و پرتاب بشه ؟ که نمی خواد تووی چاله بیفتد تا مال کسی بشه ؟ چه خواهد کرد تیله ای چون من که نمی خواهد اصلا تیله باشه ؟

که نمی خواهد جای کودک باشه

که نمی خواهد جای چالک باشه

که می خواهد هیچ باشه و در عین حال هر باشه و همه

که می حواهد نباشه اما باشه ....

که می خواهد باشه اما نباشه ....

....

این متن برای من هم ارسال شده بود . یه دست نوشته گنگ از یک حالت خاص . از یک روح به پرواز در آمده در خلائی عظیم از تنهایی . پروازی در سکوت . معراجی در نیستی . یا عصیانی به جبر بودن . هیچ نمی دانم . هیچ