تنها با توست که سخن می گویم
تنها از توست که سخن می گویم .
وای …. من بازهم دلتنگم
بوی پائیز می آید ، باران ، می بینی !
چقدر نحیف و ظریفی
گاه می اندیشم :
نام دخترک کوچکم را باران خواهم نهاد . تا لطیف باشد و ساده
اما تامل می گوید : شاعرک خام !
ناتوانان سنگی ،اگر، اگر روزی بخواهند که بارش را بشناسند
دخترک بی ریای من
تجسم ساده لطافت خواهد بود .
و این اصلا” انصاف نیست .
چرا پاسخم نمی گویی ؟!
آری میدانم ، صدایت می آید
زبانت ملکوتیست .
باران ،
جوانکهای ابلهی از کنارم گذشتند ،
نگاه حریص و تمسخر واضح بود .
یکی پرسید : ساعت داری ؟!
گفتم آری : ناطق زمان شدم .
دیگری پرسید : چترم را می خواهی ؟
با ذهن گفتم آه که هنوز این فکرهای تیره رهایم نمی کنند .. باران .
انگشتهای ظریف تو
تنها چتر من است
تبسم شیرین تر
انسان نمی فهمد !
این مکعب های فلزی که به سرعت می آیند و می گذرند ،
با دستهای خشک صنعت شکوه را از شیشه طرد می کنند،
اینان نمی فهمند ، از برای اینجا نیستم .
مرا دریاب ، جسمم را عطوفت انگشتان توفرا گرفته .
ترم باران ،
در این شمیم پائیز بگذار نهفته ای را با تو درمیان بگذارم !
من نیز پائیزم . همیشه پائیزم باران !
اما مرا نه شمیمی هست و نه قدرت باریدنی . تنها با توست که سخن می گویم
از برای چه می گویی ؟!عاشقی !
نه اینها دگر تکرار است . امروز خوشحالم ، چراکه کسی را یافتم که به سخنانم گوش فرا دهد ،
جسم را لمس کند ،
ذهن و قلبم را با عشق نوازش بخشد کسی که می توانم
دوستش بدارم و…
دیر شد باران
باران باید بروم
باران
نکند فردا نیایی
تو باید باز به دیدن این شاعرک خام بیایی ،
تامن بازهم برایت درد دل کنم . تو به حرفهای یک شاعرک نافرجام گوش دهی ،
نکند فردا نیایی
تو باید باز بیایی
تا فردا دلم برایت تنگ خواهد شد .