بیدارى

 
بهاره فریس آبادى
 
دلم که شور مى زند
یعنى که خبرى نیست
که بخوابم باید تخت
آنقدر بلند که بیدارى ام با…
دلم که تند مى زند
دویده ام یعنى
خبرى نیست که بایستم
که چشم بدوزم به راه که؟
دلم که مى زند
مى زنى ام یعنى
که راه بیفتم از نو به خواب
تخت هم که اگر نیست
افتاده ام از پا سخت
به باد هر چه مى زنى ام باز
دلم که مى بُرد از جا
به خواب هم نمى رود انگار.
 
نقل از روزنامه شرق
مورخ ۲۲/۴/۸۵

یازده ساله

 

 

 

 

چیزی که درباره تولد نمی دانند و هیچ وقت به آدم نمی گویند . این است که وقتی یازده ساله می شوی ده ساله هم هستی نه ساله و هشت ساله و هفت ساله و شش ساله و پنج ساله و چهار ساله و دو ساله و یک ساله هم . در یازدهمین سالروز تولدت که بیدار می شوی انتظار داری که حس کنی یازده ساله ای اما حس نمیکنی . چشم باز میکنی و می بینی که همه چیز کثل دیروز است با این تفاوت که امروز است . به هیچ وجه حس نمیکنی که یازده ساله ای . خیال میکنی ده سالت است . زیرا آن سالی که یازده ساله می شوی . مثل روزی که حرف احمقانه ای بزنی . آن بخش مر بوط به ده سالگی ات می شوی شاید یک روز بخواهی از ترس توی بغل مادرت بنشینی و آن بخش مربوط به پنج سالگی توست . شاید روزی که حسابی بزرگ  شده ای دلت بخواهد مثل سه سالگیت زار بزنی . ایرادی هم ندارد . این همان حرفی است که وقتی مادرم غمگین است و می خواهد گریه کند به او میگویم . شاید او هم حس می کند که سه ساله است .

پیر شدن یک جورهایی مثل پیاز است . یا حلقه های تنه درخت یا شاید مثل عروسک های چوبی من که توی شکم همدیگر جا می گیرند. یکی توی آن یکی . هر سال توی سال دیگر .یازده ساله شدن هم همین طور است . حس نمیکنی یازده ساله ای . یک روزه حس نمیکنی . چند روز طول میکشد حتی چند هفته . گاهی حتی چند ماه که تا پرسیدند بگویی یازده ساله ای . یازده سالگی را درست حس نمی کنی تا اینکه دوازده ساله می شوی . همین است دیگر .

فقط امروز آرزو میکنم که کاش یازده سالگی ام در درون من مثل پول خرده های توی قوطی حلبی چشب زخم تلق تلق صدا نمی داد . امروز آرزو میکنم که کاش به جای یازده سال یکصد و دو ساله داشتم . اگر یکصد و دو ساله بودم  وقتی خانم پرایس عرقگیر قرمز رو روی میز من گذاشت می دانستم چه حرفی بزنم .به جای اینکه مثل ماست وا برم و زبانم بند بیاد جوابش رو می دادم و می گفتم که مال من نیست . خانم پرایس می گوید : این مال کیه ؟ عرقگیر قرمز را بلند کرد که همه کلاس ببیند و گفت : این مال کیه ؟ یکماه است که افتاده توی رختکن . همه می گویند : مال من نیست مال من نیست . خانم پرایس می گوید : خوب باید مال یکی باشد . اما هیچ کس یادش نمی آمد . عرقگیر زشتی است که دکمه های پلاستیکی قرمزی دارد و یقه و آستین های آن وار رفته و می شود به جای طناب در طناب بازی از آن استفاده کرد . شاید مال هزار سال پیش باشد . حتی اگر مال من بود هم نمی گفتم مال من است . سیلویا سالدیوار بی شعور که از من لاغر مردنی خوشش نمی آید می گوید : فکر کنم مال راشل باشد .

عرقگیر زشت و کثیف مثل آن مال من نبود . اما خانم پرایس حرف او را باور میکند و آن را روی میز من می گذارد . دهانم را باز می کنم حرفی بیرون نمی آید . سرانجام با صدای ضعیفی که شاید مال چهارسالگی ام بود می گویم : نیست .... نمی دانم .... شما نیستید .. مال من نیست . خانم پرایس می گوید : البته که مال توست . یادم هست که یکبار آن را پوشیده بودی .

خوب او معلم بود و بزرگتر . پس راست می گوید و من دروغ . مال من نیست . نیست . اما خانم پرایس صفحه سی و دو را ورق می زند و مسئله ریاضی شماره 4 را حل میکند . نمیدانم چرا . اما ناگهان حالم منقلب میشود مثل آن بخش از من که سه ساله است و می خواهد از چشمانم بیرون بزند . که محکم می بندم و دندانهایم را محکم به هم فشار می دهم و سعی میکنم به یاد بیاورم یازده ساله ام – یازده ساله . امشب مامان برایم کیکی می پزد وقتی بابام به خانه می آید همه با هم تولد تولد تولدت مبارک می خوانند .

اما وقتی حالت تهوع از بین می رود و چشم باز میکنم بلوز قرمز عین کوه قرمز بزرگی جلو من بود . با گونیا بلوز قرمز را هل می دهم به گوشه میز تحریرم . مداد و دفار و پاک کن را تا می توانم از آن دور میکنم . حتی صندلی ام را کمی به سمت راست می کشم . مال من نیست . مال من نیست . نیست . فکر میکنم چقدر تا زنگ ناهار مانده . چقدر مانده که آن بلوز قرمز را از روی حصار مدرسه پرت کنم یا ان را روی پارکومتر کنار خیابان بیاویزم . یا آن را گلوله کنم و توی کوچه بیندازم . فقط وقتی درس ریاضی تمام می شود خانم پرایس با صدای بلند جلو بچه ها می گوید : خوب راشل بس کن دیگه  . می بیند که من بلوز قرمز را هل دادم به گوشه میزم و آنجا مثل آبشاری آویزان است اما من اهمیتی نمی دهم . خانم پرایس حسابی جوش می آورد و میگوید : راشل . همین حالا آن بلوز را بپوش و مسخره بازی در نیاور – « اما مال من ... » خانم پرایس می گوید : همین حالا ! این همان لحظه ای است که دلم نمیخواهد یازده ساله باشم . زیرا همه سالهای درون من به پشت چشمم فشار می آورند . ده سالگی نه سالگی هشت سالگی هفت سالگی شش پنج چهار سه دو یک و وقتی دستم را توی یک آستین می کنم  که بوی پنیر شور کیسه ای میدهد و بعد دست دیگرم را رد میکنم و با دست های باز می ایستم .انگار بلوز مرا می خاراند بلوزی پرب کثیف و پر از میکرب که مال من هم نیست ............

این همان موقعی است که همه چیزهایی که از امروز صبح در تنم پر شده است می پکد . از وقتی که خانم پرایش عرقگیر را روی میز من گذاشت و ول کردم . جلوی همهء بچه ها گریه میکنم . دلم می خواهد نامریی شوم اما نمی شوم . یازده ساله هستم و امروز یازدهمین سال تولدم است و مثل بچهء سه ساله جلوی همه گریه میکنم . سرم را می گذارم روی میز و صورتم را لای آستین های مثل دلقک ها پنهان میکنم . صورتم داغ است و آب دهانم سرازیر می شود تا اینکه دیگر اشکی تو چشم هایم نمی ماند و تنم در هق هق لرزاننده می لرزد و سرم درد می کند . درست مثل موقعی که شیر را با عجله می خورم . اما بدترین بخش ماجرا پیش از زنگ ناهار است . فیلیپس لوپس که بی شعور تر از سیلویا سالدیوار است می گوید : عرقگیر مال اوست !!!  آن را فوری در می آوردم و به او می دهم . فقط خانم پرایس خودش را می زند به آن راه . انگار نه انگار .

امروز یازده سالم است . کیکی هم هست که مامان برای امشب پخته  و بابا از سر کار می آید . همگی  آن را می خوریم . شمع و هدیه تولد هم هست و همه می خوانند : تولد    تولد   تولدت مبارک راشل . فقط خیلی دیر . یازده سالم است امروز . یازده   ده   نه   هشت  هفت   شش  پنج  چهار  سه   دو  یک   ....   اما دلم می خواهد صد و دو ساله شوم . دلم می خواهد هر چیزی باشم غیر از یازده ساله . زیرا امروز می خواهم دور شوم . خیلی دور مثل بادکنکی که نخ آن پاره شده مثل نقطه ء کوچک در آسمان . آنقدر کوچک که برای دیدن آن باید چشم تنگ کنی ....

 

  

 

                                                             

به نقل از روزنامه شرق

مورخ 16/ بهمن /1383

 

قسمت هایی از اتاق آبی برای مریم عزیز...

 

ته باغ ما ، یک سر طویله بود . روی سر طویله یک اطاق بود ، آبی بود.
اسمش اطاق آبی بود (می گفتیم اطاق آبی) ، سر طویله از کف زمین پایین تر بود. آنقدر که از دریچه بالای آخورها سر و گردن مالها پیدا بود. راهرویی که به اطاق آبی می رفت چند پله
می خورد . اطاق آبی از صمیمیت حقیقت خاک دور نبود ، ما در این اطاق زندگی می کردیم. یک روز مادرم وارد اطاق آبی می شود. مار چنبر زده ای در طاقچه می بیند ، می ترسد ، آن هم چقدر . همان روز از اطاق آبی کوچ می کنیم ، به اطاقی می رویم در شمال خانه، اطاق پنجدری سفید ، تا پایان در این اتاق می مانیم، و اطاق آبی تا پایان خالی می افتد.
در رساله Sang Hyang Kamahayanikanکه شرح ماهایانیسم جاوا است . به جای mordaها در جهات اصلی نگاه کن . "فقدان ترس" در شمال است. مادر حق داشت که به شمال خانه کوچ کند . و باز می بینی "ترحم" در جنوب است. هیچ کس اطاق آبی را نکشت .
در بودیسم جای Lokapalaها را در جهات اصلی دیدم. رنگ آبی در جنوب بود. اطاق آبی هم در جنوب خانه ما بود . یک جا در هندوبیسم و یک جا در بودیسم. رنگ سپید را در شمال دیدم، اطاق پنجدری شمال خانه هم سپید بود . چه شباهتهای دلپذیری ، خانه ما نمونه کوچک کیهان بود ، نقشه ای cosmogoniqueداشت. در سیستم کیهانی dogonهای آفریقا ، جای حیوانات اهلی روی پلکان جنوبی است ، طویله ما هم در جنوب بود.
مار در خانه ما زیاد بود ، گنجی در کار نبود ، من همیشه برخورد با مار را از پیش حس کرده ام. از پیش بیدار شده ام. وجودم از ترس روشن شده است. می دانم که هیچ وقت از نیش مار نخواهم مرد.
در میگون ، یادم هست ، روی کوه بودیم ، در کمر کش کوه
می رفتیم. یک وقت به وجودم هشداری داده شد ، رفتم به بر و بچه ها بگویم در سر پیچ به ماری می رسیم ، آن که جلو می رفت فریاد زد : مار. و یک بار دیگر ، در آفتاب صبح ، کنار دریاچه تار روی سنگی نشسته بودم . نگاهم بالای زرینه کوه بود ، از زمین غافل بودم ، به تماشا مکثی داده شد . پیش پایم را نگاه کردم : ماری می خزید و می رفت. کاری نکردم ، مرد Tamoul نبودم که دستها را به هم بپیوندیم. یک mantra از آتار و اودا بخوانم. و یا بگویم : Nalla Pambou .
در همان خانه کاشان ، که بچگی ام آنجا تمام شد ، خیلی مار دیده ام. یک روز نزدیک اطاق آبی بودم، گنجشکی غوغا کرده بود ، سرچینه بلند خانه که از گلوله های هواخواهان نایب حسین روزن روزن بود ، ماری می خزید، به لانه گنجشک سر زده بود ، بچه گنجشک را بلعیده بود ، خواستم تلافی کنم ، تیر کمان دستم بود ، نشانه گیری ام حرف نداشت . اما هر چه زدم نخورد. و مار در شکاف دیوار تمام شد ، در یک اسطوره ، مال Earaja ها ، ماری به شکارچی تیرهایی هدیه می کند که هرگز به خطا نمی رود ، دقت در نشانه گیری مدیون مار است . bina که شکارچیان کارائیب و آرداک و وارو با خود دارند ریشه در خاکستر مار دارد. نباید به روی مار نشانه رفت .
آن همه مار دیدم ، هرگز نکشتم ، نتوانستم ، زبگفرید اژدها کشته بود ، نزدیک ننده ، زیر درختهای توت ، یک مار جعفری دیدم ، ایستادم ، نگاه کردم تا لای علف ها فراموش شد ، اما چیزی که ندیده بودم ، یک روز نزدیک سر طویله ، دیدم : دو مار به هم پیچیده ، نقش سنگهای Nagakkal ، استعاره ای از معنویت آمیزش بارور ، Mercure خواست دو مار رزمنده را سوا کند ، چوبدست طلایی خود را میانشان انداخت ، بی درنگ هر دو آرام و هماهنگ دور چوبدست پیچیدند ، انگار هر مس ، در سرزمین قصه ساز آرکادی ، با چوبدست خود دو مار را از هم سوا کرد ، جرات کشتن در ترس من گم بود ، من بچه بودم ، هرکول ده ماهه بود که با هر دست یک مار خفه کرد ، من هرکول نبودم ، خواستم با ترکه ای که دستم بود جفت را بکوبم ، ترسیدم : اگر ضربه من نگیرد ، آن وقت چه می شود ، انگار صدای آکریپا بلند بود ، Cornelius Agrippa گفته بود : " مار با یک ضربه نی می میرد ، اگر ضربه دوم را بزنی جان می گیرد . دلیلش چیزی نیست مگر تناسبی که اعداد میان خود دارند " شاید با یک ضربه نمرد ، فضیلت تعداد تا کجا بود ، من امروزی از دانش سری اعداد چه دور افتاده ام ، مصریها و مردم کلده آن را بسط دادند ، چینیها شناخت عمیقی از آن داشتند .
دویدم تا اطاق سر حوضخانه در آن طرف باغ ، عموی کوچک را صدا کردم ، تفنگ دولول سر پر خود را برداشت و با من تا سر طویله دوید ، مارها را دیدیم ، عمویم نشانه رفت ، عمویم معنی دو مار به هم پیچیده را بلد نبود ، نه از اساطیر خبر داشت ، و نه تاریخ ادیان خوانده بود ، در چاردیواری خانه ما لفظ Ahimsa یا معادل آن بر زبان نرفته بود ، قوس قزح کودکی من در بیرحمی فضای خانه ما آب می شد ، عمویم نمی دانست که برخورد با دو کبرای به هم آمیخته برای هندوی جنوب چه معنی بلندی دارد ، تا ببیند خود را کنار می کشد ، دستها را به هم می پیوندد، زانو می زند ، و دعایی می خواند . هندی آمیزش دو حیوان را گرامی می دارد. به همان شکل که همزیستی انگل وار پاره ای از گیاهان را ازدواج
می شمارد ،در آتارداودا . اشوتا انگلی سامی می شود تا تولد یک فرزند نرینه هست شود ، در مهابهاراتا ، pandu دچار لعنت شد و در هماغوشی از پا درآمد . چون غزال به جفت پیوسته ای را کشته بود ، عمویم اینها را نمی دانست .
نمی دانست که اگر در اسطوره میسوری علیا مار ریشه دو درخت را نمی جوید . دو درخت ، پدر و مادر مردمان ، نزدیکی نمی کردند و آدم درست نمی شد. از رابطه مار و آب و باروری خبر نداشت ، نه به چشم اهل هند نه به دیده بومیان آمریکا و ... نخوانده بود که در کیمیاگری دو مار به هم پیوسته گوگرد و جیوه اند. در راه خلق کیمیا،
که یونانیها به مار نیروی شفابخش نسبت می دهند ، لیگورها با مقایسه مار و جویبار به rite باروری فکر می کنند ،ourouboros ، مار سر به دم رسانده ، زندگی بی فساد معنی می دهد ، نو آغازی همیشگی همه چیز ، در قصه غریق افسانه فرعونی مار است که دریانورد مغروق را نجات می دهد ، مار بزرگ درخت Hesperides را پاس می دهد. کبرا دریای Acvzttha است.
عمو گوته را نمی شناخت ، مار سبز را نخوانده بود ، خزنده ای که سنگ های طلایی می بلعد ، و تابان می شود . و چهارمین راز را برای پیران فانوس افشا می کند .وقتی که زندگی اش را نثار
می کند ، تنش بدل می شود به جواهر تابناک ک خود پل
می شود . و نه این افسانه sologne را که در آن همه ماران سرزمین هر سال گرد می آیند تا الماس بزرگی بسازند که رنگ های قوس قزح را باز می تابد. از "مار آتشین" هم حرفی نشنیده بود . و نه از کوندالی نی که آتش مایع است ، و مار است. نیروی کیهانی نهفته است که یوگا بیدارش می کند . و جایش دایره کل است . انگار نیمی از هجای Om. عمو با نام قبالا بیگانه بود هم با معنی مار در احادیث قبالا.

 

 

آ ... مثل ؟

 

_ عاشق

 

« نه... آ.. مثل آبی

 

ب.. مثل ؟ » -

 

_ آبی.

 

« نه! ب.. مثل بنفشه، بستر »

 

« مثل باز ؟ »

 

« مثل باز ،سینه سرخ ، فاخته ،آزاد ..آزاد... »

 

« باز مثل دکمه . ؟ » -

 

« پیرهن ، دکمه ، کبوتر ،عشق ،سهره ، باد... »

 

_ کبوتر مثل پرواز؟

 

« پرواز..پرنده باز، دکمه باز ،.پیرهن آبی ...باد.... »

 

سینه به سینه کبوتر مثلا !؟ دکمه به دکمه باز شاید !

 

« نزدیک تر بیا !..آروم تر بگو ! »

 

_ کبوتر با کبوتر باز با باز ؟

 

           « عزیزم ،عزیزم ،عزیزم... »

 

          به نقل از آقا طیب

http://barooni.persianblog.com

 

 

سلام